اسم كسي را بايد مي آوردم

دُرّ صدف سليماني
dorresadaf @yahoo.com



توموري درسينه ي مادر نشسته بود و يكي ازپستان ها بايد بريده مي شد. مريم، مي تواني باوركني يك فاجعه يك عمر پنجاه ساله درهمين جمله ي كوتاه خوابيده باشد وبه همين راحتي نوشته شود؟ بود، برايت مي گويم تا آخر بخوان. نمي خواهم شادي ات را تيره كنم مي دانم كه با شوهر وتازه فرزندت خوب وسلامت زندگي مي كني ببخش بايد كسي را مخاطب مي كردم.

مي داني كه پدر سال ها پيش مرده بود ومن ومادر باحقوق بازنشستگي اش كه به صدهزار تومان نمي رسيد روزگار مي گذرانديم اما وقتي هزينه ي عمل جراحي را شنيديم دانستيم كه پس اندازمان كمتر ازپانصد هزار تومان است وبيمه فقط مبلغ نا چيزي ازهزينه را مي پردازد وتازه آن هم بعدازعمل وبا بردن مدارك بيمارستان.
بايد كاري مي كردم خيلي تنبلي كرده بودم بعد ازديپلم توازدواج كردي ومن پسِ يك سال پشت كنكور ماندن ترجيح دادم زبان بخوانم تا بتوانم كاري دست وپاكنم اما حالا بايد مي جنبيدم نمي شد يك سال صبركنم تاببينم بعد چه مي شود بايد جايي دستم را بند مي كردم. با پزشك مادر صحبت كرده بودم واو گفته بود خيلي ديركه بخواهيم مادر را عمل كنيم تا شش ماه است وتازه آن هم به يقين نبود با مادرحساب كرديم مثلا شش ماه حقوق پدر به اضافه ي حقوق احتمالي من وموجودي بانك. نتيجه خيلي اميدواركننده نبود اما چه مي شد كرد؟ آيا بايد به اميد نذورات مادر يا ظهور معجزه يي مي ماندم؟
منشي گري شغلي بود كه اميد سريع تري به آن داشتم اما قضيه چي بود مريم، توتا به حال دنبال كارگشته يي عزيزم توي اين تهران ازاين شركت به آن دفتر رفته يي؟ واي مريم مي داني اوضاع خيلي عوض شده ما وِل معطليم بدون دانستن زبان و كامپيوتر يا بايد منشي مطب مي شدم يا دفتروكالت.
مطب هاي شمال تهران توي ساختمان هاي بلند وتيره ودركنار اين هاهراس واضطرابي كه آسانسورهاي دراز بيشترش مي كرد چرا اين طور بزرگ شده ام مي ترسم ازپشت به من حمله كنند همه اش به دردفتر نگاه مي كردم كه مبادا قفل اش كنند.اما بايد ترس را كنارمي گذاشتم.
مشكل بعدي دست مزدها بود نصفش خرج آمد ورفتم مي شد. دكترها مي گفتند : چي فكركرديد خانم، اينجا بقالي نيست كه ُپروخالي شه. وكيل ها بدتر: اين جا مگه اروپا ست يا آمريكا ؟ كي مي آد وكيل بگيره خانم تو اين مملكت هركي واسه خودش وكيله.
خوب؛ اين جا حواست را بيشترجمع كن به غذايت سربزن بچه را آرام كن واز شوهرت خواستي فاصله بگير. چيزي كه درسرم دويد وتنم را ُپركرد.
شب بود بيرون باد مي چرخيد وازدرز پنجره مي وزيد توي اتاق كه كنار بخاري اش نشسته بودم يك دفعه مامان ناله يي كرد كه هرلحطه هردو پنهاني انتظارش را مي كشيديم دكتر گفته بود ازاين به بعد درد شروع خواهد شد دردي جان گزا ... لعنت به اين لامپ هاي دويست واتي كه درد وغم را پر رنگ تر مي كنند لعنت به اين بخاري كه تنهايي را بيشتر به چشم مي آورد.
طبيعت چه هم نوازيي را باما شروع كرده بود. قرار بود تحمل كنم؟ آره؟
برق را خاموش كرديم فرورفتم توي رخت خواب وريز ناله هاي مادر گوش هايم راپركرد يك هفته مي شد كه مي گشتم وبي كار بودم هنوز... چي شد كه آن فكربه سرم زد مريم؟ باورمي كني بدون اراده؟ باورمي كني؟ نمي دانم شايد رسوب ُرمان هايي بود كه تهِ كلاس زيرزيركي باهم مي خوانديم وبا فشاردست هايمان وحبس نفس ها،هيجان مان را شوروشهوت مان را خفه مي كرديم يا داستان فيلمي كه يكي ازبچه ها تعريف كرده بود دخترفقيركه اول مي خواسته خودش روبندازه توي رودخونه وبعد به اولين مردي كه ازراه رسيده دست داده يا كه شايدهم نه همين چند روزپيش توي ماشن وقتي راننده در آينه گفته بود مي تونيم بيشتر درخدمت باشيم وديگري توي همين دفاتروكالت پيشنهاد مبلغي را داده بود ويا هيچ كدام وانتظاربراي شوهري كه پيدا شود وباقي قضايا كه خبري نبود.... به هرحال نمي دانم كدام شان؛ اما كبريتي روشن شد ويك لحظه بعد خاموش ولي من وِل كُن نبودم فردا موقع پركردن فرم ها درقسمت توضيحات ديگر نوشتم : حاضربه خدمات درساعات اضافي نيزهستم. باتشكر.
وچه عجيب وجالب كه همه خود را به نفهميدن مي زدند باچشماني كه شادي وحرص ازشان سرك مي كشيد سرتا پايم را وَراندازمي كردند من هم بيكارنمي ماندم نگاهشان مي كردم بد نبود به نظرم اين لحظه ازآن زمان هايي است كه نقاب ها را مي اندازد. حكمت درچيست ؟ هان يادت هست؟ سركلاسِ بينش يكي ازبچه ها پرسيده بود: خانم خدا اصلاً چرا اين غريزه رو توآدم ها گذاشته؟ وخانم دين زاد تنها دبير ديني كه بچه ها دنبالش بودند با برقي درچشم ها گفته بود: اين حرف رو نگو...نگو. يادت هست؟ خوب مهم نيست . اگرچشم هايشان هيزي مي زد دنبالش رانمي گرفتم دروغي سرهم مي كردم ومي گفتم اضافه كار... چهره هايشان را زيروبالا مي كردم تومريمي يادت هست مرد موردعلاقه ي من چه خصوصياتي داشت شبيه چه كسي بود؟ صورت چهارگوش يا بيضي، سبيل هاي يرپشت، پيشاني بلند وگونه هاي ... خدايا چه كارمي كردم غده ريشه مي دواند ومن داشتم شيطنت مي كردم.
تا اين كه به مطب يك پزشك متخصص زنان وزايمان رفتم. خيره شد وگفت : ساعات كاري اين جا مشخصه خانم به كاراضافه نيازندارم. بداخلاق به نظرمي آمد پزشكي درآستانه ي پيري باموهاي جوگندمي ودست هاي بزرگ...
نمي داني وقتي منظورم را با زبان شكافتم آره درست خواندي با زبان،نمي داني چه شكلي شد اما زود بي تفاوتي را به چهره زد. ازبالاي عينك گفت: با اين سن؟ چرا؟
لابد چشم هايم ديگر بي حيايي را ازجايي يافته بودند ( ازكجا ؟ مريمي مثلاً مي تواند ويژگي يكي از اجداد ونياكانم باشد كه هميشه بامن بوده وحالا آشكارمي شد نمي دانم. گاهي به آن فكرمي كنم چون حرف هاوكارها يم براي خودم هم شگفت آوربود؟ ولي مطممئنم كه خودم بودم خودِ خودم... بگذريم ) وپشتش پنهان شده بودند كه اورا مجبور كرد بگويد شما استخدام هستيد.
شب بدي بود. مامان به شكل غيرمنطقي فروريخته بود توبايد مادرم را يادت باشد مي تواني حدس بزني زني كه درعزاي شوهرش آن قدر بي تاب بود حالا چه مي كرد؟ اگرجايي گفته شود كه ريشه ي غده هاي سرطاني سرِِسوزني به غم به تنهايي ارتباط دارد من مادرم را نمونه مي آورم؛ ازبعدِ پدرجملات وخنده هايش كوتاه ترشده بود وحالا رسيده بود به سكوت؛ مي ديدم كه چه فشاري به خود مي آورد تا ناله نكند مي داني بيشترحيرت زده بود باورش نمي شد بيمارباشد يك جمله گفت: آقاي دكترهمچين مريضي به من نمي آد مگه آدم چقدر بايد رنج بكشه؟ مادردنبال ريشه ي گناهي نا پيدا مي گشت واين كه تاوان چه را دارد پس مي دهد؟ هميشه ازشادي زياد مي ترسيديم مي گفتيم خيلي خوشحال نباشيم بلايي غصه يي ازجايي پيدامي شود ودامن مان رامي گيرد. دوران مدرسه وقتي براي اولين بار با آن پسر به سينما رفته بودم وقتي برگشتم وپدر را بد حال ديدم كسي درونم گفت بفرما اين هم تاوان اين كارپنهاني وگناه آلودت. بماند كه او بعدها با دخترخاله يا عمه ياعمويش عروسي كرد اما آن حس هميشه بود بامن. چرا اين طوربزرگ شده ام ؟
زودترازمعمول مادررا ازنورچراغ محروم كردم وسُريدم زير لحاف درتاريكي مي ديدم كه دكتردارد داستان من را به همكارانش مي گويد ومي خندد ازلباس هايم ازسر و وضعم مي گويد،مي ديدم كه دكترهيچ پولي نمي دهد وجيغ هايي است كه بي حاصل مي كشم ... واي مامان بس كن. زنجموره هايت را قطع كن وگرنه خودم خفه ات مي كنم ... آخ مامان بگوماماني كه نشنيدي ... منو بزن منو بزن . اما خزيده بود وهق هق اش روانداز را تكان مي داد.

مي لرزيدم. هرچند خيلي زورمي زدم كه بروز ندهم.مي داني هيچ حسي بِهم دست نداده بود. مريمي توازمن مجرب تري چيزي بايداتفاق مي افتاد درمن، اما نشده بود راستي كدام سمت مغزاست كه مسوول تحليل است ودراين وقت ها اين بخش ازكار مي افتد وآدميان كارها مي كنند كه نگو...نمي دانم شايدهم خيال مادرم كه معلق توفضا بود خودآگاهي ام رامحكم نگه داشته بود.
دكترايستاده بود وباحالتي نگاهم مي كرد كه به سختي مي توانم ترجمه كنم حيرت؟ عصبانيت يا دلسوزي؟ نمي دانم. ازآشپزخانه ليواني بزرگ چاي وبشقابي خرما آورد گفت: بايد بهم مي گفتي . ليوان را به دستم داد: تااين رو بخوري برگشتم. دكتربينوا! پس فكركرده بود با زني كاركُشته همراه مي شده وقتي برگشت كيسه يي دستش بود چيزي رادركيفم جاداد كه نفهميدم چه بود
مي خواست مهربان باشد تابتواند حرفي اززبانم بيرون بكشد حالا مسلط ترشده بود روبرويم نشست:ببينم نكُنه ازاين اداهاي فمينيستي واين جورچيزهاست؟ آره؟ خرمايي ديگردردهان گذاشتم وصداي برخورد هسته با لبه ي بشقاب چيني آوايي متفاوت بود. منتظرجواب نماند بسته يي رابه طرفم درازكرد مادر را از ياد برده بودم بازش كردم شالي حرير بود رفته بود اين رابخرد؟ گفت مي توني به جاي اشارپ هم استفاده كني؟ خدايا چي مي گفت اين مرد؟ من بايد خودم رو نگه مي داشتم هان؟ مريم بايد بودي ومي ديدي كه چطوربازوهايش رانشان مي داد وحالت انداختن اشارپ رومي گرفت. فكركردم اين هاراازكجا مي داند اين مرد؟ اوه چه احمق بودم من. اين مرد همسري دارد و به حتم با هم جشن ها وميهماني هارفته اند زنان ودختران بسيارديده...
خواستم بگويم اما دكترمن كه لباس دكولته يي ندارم كه بااين شانه هايم رابپوشانم اما نگفتم كيف رابه دوش انداختم و راه افتادم. تادمِ در بدرقه ام كرد منظورش چه بود مي خواست نشان دهد كه برايش محترمم؟ آهسته گفت جوري كه اگرنشنيدم هم نشنيدم شايد هم بيشتربراي وجدان خودش: شب چيزگرم وقوي بخوردخترجون. افسوس كه اين مرد بااين همه نزديكي چه دوربودازمن.
نمي داني چه طورخيابان هارا طي مي كردم همه اش به عقب برمي گشتم ونگاه مي كردم فكرمي كردم كه دارم ردّي ازخون پشت سربه جامي گذارم نگاه اتفاقي هررهگذري را معنادارمي ديدم وبي اختياربه روپوشم دست مي كشيدم.
خوب دوست عزيزوقديمي من مي خواهي بُرو توهم چيزي بخورو باقي رابخوان به سلامت ذهن وصبوري ات نيازدارم خواهري.
سركوچه كه رسيدم جلوي خانه شلوغ بود يكي ازهمسايه ها به طرفم مي دويد ايستاد وبه صورتم خيره شد؛ گفت: مگه خبرداري؟ كي بهت گفته ؟ تا برسم ديگري گفته بود : يه دفعه افتاد. جلوي در واستاده بود منتظرتو، مي گفت نگرانم ...
آخ مامان مامان، توبامن چه كردي توبا دخترت چه كاركردي؟
مريمي قهرخدايان حقيقت دارد؟ مي شود كه خدايان با موجودي عناد بيابند اما آخرمن كه كاري نكرده بودم شنيده بودم كه خدايان حسودند حسود به عشق آدم ها واگرعشق وشيفتگي بي حد باشد يكي ازطرفين رامي برنداما اين حكايت به زندگي من چه ارتباطي داشت ؟ به زندگي سرد وغم بارمن. مي خواستم كاري بكنم كه هنوزهم حسرتش را مي خورم ميلي شديد مثلِ ....مثل تشنگي روزه هاي تابستان ،كه لباس هايم رابِكَنم ودركوچه بدوم ازاين سربه آن سرو داد بزنم هواربكشم طوري كه خودم شاهد پاره شدن حنجره ام باشم وكِيف كنم... اما نكردم اين كاررا به خودم فشارآوردم. آخ كه من چه قدربايد تحمل مي كردم تا ازقالبم بيرون نيايم. پريدم داخل آمبولانس بالاي سرمادر. شنيدم كه همسايه يي به آن ديگري گفت: انگارخونشوكشيدن بدبخت.
دكتر پزشك قانوني دليل مرگ راسكته ي قلبي تشخيص داد بله زود بود كه توموراز پادرآوردش. اما سكته چرا؟ مادركه سابقه ي بيماري قلبي نداشت؟ رازي كه هنوزهم برايم روشن نيست يعني چيزي حدس زده بود زن بي چاره؟ صبح با چه نگاهي بدرقه ام كرده بود ؟ اما نه،ازكجا مي خواست بفهمد؟ وتازه حالا چه فايده داشت دانستن يا ندانستنش مهم اين بودكه شب بود سرما بود وباد وبرهنگي درختان وتنهايي يك اتاق وتنهايي من. درخواست همسايه رابراي تنها نماندن نپذيرفتم حالا كه بايد تلخ مي نوشيدم هرچه تلخ تربهتر حالا كه طبيعت داشت باطنش رانشان مي داد بگذارمن هم درپس زدن پرده اش كمك كنم ...
پرده ي همسايه ها كشيده شد، پنجره ها بسته وچراغ ها خاموش. باد صدا درمي آورد ومن گوش مي دادم درخت هيولايي را برايم مي كشيد ومن پنهان نمي شدم نمي دانم چندقُطربراي اين اتاق زدم باقدم هايم.
درهرگوشه يي خودم را مشغول كاري مي ديدم درازكشيده بودم دكتر مي آمد بالاي سرم با كليدي درِصورتم را مي گشود سرش رافرومي كرد ومي بلعيد گاه سربالا مي آورد نفسي مي كشيد و باز ا ز نو...
درگوشه ي ديگر ازخواب پريده بودم ازاتاق مامان وبابا صدا مي آمد... مامان چي شده ؟ اين صداها چيه ؟....هيچي نيست بگيربخواب ماماني ...صداي بابا مي گفت مگه نخوابيده بود؟... چرا خواب بود....
درباغي روشن بودم ازآن باغ هاي رويايي كه جابه جا ازبين شاخه ها ستون نورمي تابد...مي داني تقريبا ازآن باغ هايي كه توسريال برادران شيردل نشان مي داد يادت هست هردوتامان عاشق يوليان بوديم يوليان با موهاي طلايي....
خانم دين زاد مي گفت دربهشت باغي است ودراين باغ زني بلندبالا با پيراهني ازنوركه پايين دامنش ريش ريش است وهركدام ازاين ريش ها را يكي اززنان بهشتي وپاك دامن مي گيرد وبه دنبال آن بانوي زيبا كه سرآمد زنان پاكيزه است راه مي سپارند.... چقدردلمان مي خواست ما هم اززناني باشيم كه يكي ازآن ريش ها را گرفته بودند. من درباغي روشن بودم ويكي ازآن رشته هاي نور را گرفته بودم وبه دنبال اومي رفتم اما به هواي رودي كه جاري بود لحظه يي جدا مي شدم مي خواستم ببينم واقعا آن گونه كه مي گويند درآن شيرجاري است يا آب؟ دست دررود مي زدم اما به دهان نبرده مي ديدم كه اطرافم كسي نيست وفقط ردِّ بره يي سفيد را كه تيز گُم مي شد به خاطردارم نه ازطعم رود چيزي مي فهميدم نه ازمسيرآن بانو....شايد بخندي اگربگويم كه من هنوزهم دلم مي خواهد يكي ازان ريشه هاي نوررا به دست بگيرم.... ويك هو به خودآمدم وديدم دارم مرثيه مي گويم،لاي لاي مي خوانم آن هم به زبان مادري ام باورمي كني؟ دختر من حتي يك جمله ي درست نمي توانم تركي حرف بزنم البته مادرم تُرك بود ولي ما باهم فارسي حرف مي زديم وقتي متوجه شدم گفتم آه ديوانه شده ام يا كه مادرزنده شده ومثل وقت هايي كه نمي داند درخانه ام توي آشپزخانه براي خودش غمْ سرود مي خواند ومن براي اين كه شرمنده نشود ازاشك هايش تك سرفه مي كنم وسرم را دريخچال مي برم ... داشتم باكلمات مادرم وبه زبان او براي خود م نوحه مي گفتم آخ چه كشف بزرگي ... دكتر بعدها برايم گفت كه زنان موقع زايمان به زبان مادري درد مي كشند وناله مي زنند اين يعني چي مريمي ازتومي پرسم...
خوب؛ من ديوانه نشدم من به صبح رسيدم وقتي رنگ آسمان بنفش آبي شد وصداي دور پرنده يي را شنيدم رفتم پشت بام. يك تا پيراهن ايستادم. راستي تو صبح زود بيدارشده يي ؟ خوب لابد مي شوي.
انگاركه تازه ازحمام بيرون آمده بودم چهارزانو روي پشت بام نشستم وخيره شدم به آسمان طوري كه چشم هايم از سرما وخُنكي سوخت . يك جور سوختن خوب. دهانم رابازكردم تا باد به درون هم راهي پيدا كند مزه ي كال اش را فهميدم ازكِي چيزي نخورده بودم ازمطب . آها دكترچي توي كيفم جا داده بود پايين دويدم .... خدايا... يك قوطي كمپوت گيلاس بي اختيارلبخند زدم فكركردم بالاي سرم ايستاده وخيال داد خوردنم را تماشا كند اما كارديگري نمي شد كرد باعجله درش را بازكردم يكي ازانگشتهايم بريد ريختم توي كاسه ي سفالي مادر وباز برگشتم پشت بام چقدرخوب بود موهايم براي خودش توي هوا مي گشتند ومن تُند تُند گيلاس ها را مي مكيدم و آب شان ازچانه ام مي چكيد ياد زماني افتادم كه با مادر رفته بوديم مشهد شب توي حياط بارگاه نشسته بوديم وصبح را ديده بوديم.
حالا كه دارم اين ها را مي نويسم روزآخري است كه درمطب هستم ديروزمدير آموزش گاه وقتي امتياز بالاي امتحانم را ديد گفت كه مي توانم هم زمان باگذراندن دوره ي تافل آموزگارمبتديان هم باشم( گفتم بهت كه من دراين مدت زبان راهم به مُوازات مي خواندم؟) خيلي خوشحالم خيلي ومثل بيشترروي دادهاي زندگي ازسوي ديگر خيلي غمگينم ودل تنگ....بگذارببينم اين خانم ... خانمي بود كه ديروزتوي دستگاه سونوگرافي جنينش را ديديم وامروزبا شوهرش آمده براي گرفتن وقت زايمان (من اين جا كاربا دستگاه سونوگرافي را هم ياد گرفته ام ).
مريمي ازپنجره ي اين ساختمان بلند بيرون را كه نگاه مي كنم تنهايي هاي بزرگي را مي بينم كه درشب ها ي گسترده خوابيده اند به انتظارمن. چشم انداز زيبايي نيست... بايد كاركنم مريم مي داني بايد خودم راخسته كنم تاوقتي به خانه مي رسم زود خوابم بگيرد وصبح بزنم بيرون. گاه مسيرهاي طولاني را پياده مي روم تا ازپا بيفتم روزهاي تعطيل به گورستان مي روم چادري هم دركيف مي گذارم ازقسمت شهدا مي گذرم مردم را نگاه مي كنم به زيارت گاه ها مي روم؛ مي نشينم وبه اطراف دقيق مي شوم. فكرانجام دادن كاري به سرم زده. كاري مثل نقاشي يا عكاسي. دراين گشت وگذارها تصويرها ديده ام مي بينم وخواهم ديد ودلم مي خواهد كه اين ها را حفظ كنم يادم باشد امروز يك دوربين قيمت كنم. كارديگري هم ازدكترآموخته ام يوگا وتمركز. اگر خواستي به تو هم ياد مي دهم خيلي وقت ها نجاتم داده....چيزهاي زيادي هم درباره ي بدن انسان ازدكترياد گرفته ام چيزهايي كه تو شايد به گوشت نخورده باشد اما اين ها مهم نيست مهم توهستي كه به كلمه يي به نام خانواده وابسته يي.
آخ دكتردكتر، پنهان نمي كنم كه تمام اين مدت آرزويش را داشتم كه دكترازمن خواستگاري كند اين راهم مي دانم كه اين ها رويا ست و واقعيت ازرنگ ديگري است ولي صبركن ببينم من بايد حقي داشته باشم. من نبايد فرياد هاي نكشيده وبي خودي هاي نشده ام را به جا بياورم براي دمي راست وچپ مغزم را تعطيل كنم هان ندارم؟ دارم... دكترببينيد اين لكه ها چيه رو بازوم؟ نه دكترپشه نزده لكه است. پشه كجا بود؟ ...هوم، مي تواند شروع خوبي باشد؟
وهمين حس ها باعث شد كه شروع به نوشتن كنم.(ازبعد مدرسه وانشاهايش كم پيش آمده بود چيزي بنويسم؛ اما اين پيش آمدها آن قدربزرگ بودند كه بايد به شكلي بيرون شان مي ريختم. راستي توانشا هاي من يادت هست؟ كه بعضي دبيرها فكرمي كردند كه ازجايي بلند كرده ام...خوب مهم نيست) هرچند عزيزدل من متاسفم كه نمي توانم اين نامه را برايت بفرستم راستي مريم توكجا زندگي مي كني ؟ شيراز، نيشابور، رشت يا كرمان شاه؟ كدام يك بود خدا؟ بايد ببخشي كه اين ها را براي خودم نگه مي دارم وپُست نمي كنم.
مي داني ؟ بايد كسي را صدا مي زدم مريم وتواولين اسمي بودي كه زيرقلمم آمد راستي چند وقت است نديده ايم هم را؟ خُوب، مهم نيست تو لابد شاد وخوشبخت دريكي ازهمين شهرها كه درداشتن حرف شين شان يقين دارم؛ با شوهروكودكت زندگي مي كني .... آه اين هم دكتردارد جيپش را پارك مي كند تا لحظاتي ديگر اين جاست... وامروزبيماران كمي درمطب هستند... ومن،قراراست چه كاركنم؟



 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

30877< 2


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي